امشب با سید بزرگوار، خاتمی که از قبلا معرف حضور هستن رفتیم پابوس آقا و سرور ما مشهدی ها امام رضا(ع) جاتون خالی، خیلی خوش گذشت.
خیلی سرد بود واقعا از سرما سنگ می ترکید. دسته ها خیلی با شور بودن آدم وسوسه می شد باهاشون همراه بشه از همه جالب تر دسته آذربایجانی های مقیم تهران بود.
آذربایجانی ها خیلی به خاندان معصومین ارادت دارن با این که آدم نمیدونه چی دارن می گن ولی از سوز دلی که دارن اشکها رو جاری میکنن.
نائب الزیاره همه کسایی که التماس دعا گفته بودن شدم مخصوصا نویسنده وبلاگ نستوه
خلاصه همتونو دعا کردم.
می خواستم عکسای دسته آذربایجانی ها رو براتون بذارم ولی هم دیر وقته هم خیلی خسته ام.
تو حرم مداح داشت این شعرو می خوند به دلم نشست سریع تو موبایلم یادداشتش کردم تا تو وبلاگ برای شما بنویسمش
گرچه گشتی بی حرم ای محترم
در دل هر شیعه ای داری حرم
(در وصف حضرت زهرا)
این شعرم از مرحوم آقاسی در مدح حضرت فاطمه زهرا می نویسم:
یاد پهلویش نمازم را شکست
فرصت راز و نیازم را شکست
آهِ زهرا تا ابد جاری بود
دست مولا تشنه یاری بود
گروه گروه به دیدن «دعبل» میرفتند و به او خوش آمد میگفتند. دعبل نیز با خوشحالی، جریان سفرش به مرو را تعریف میکرد و از قصیدهای که نزد امام رضا علیه السلام خوانده بود، سخن میگفت و گاهی نیز سرودههایش را با جوش و خروش میخواند و آه و افسوس شنوندگان را میستاند.
اى که خورشید زند بوسه به خاکت ز ادب
ز فروغ تو کند جلوه گرى ماه به شب
تویى آن گل که ز پیدایش گلزار وجود
بلبلان یکسره خوانند به نام تو خطب
نیست در آئینه ذات تو جز نور خدا
نیست در چهره تابان تو جز جلوه رب
آیت صولت و مردانگى و شرم و وقار
مظهر عزت و آزادگى و فضل و ادب
نور حق ، ماه بنى هاشم و شمع شهدا
میوه باغ على ، میر شجاعان عرب
منبع جود و عطا، مظهر اخلاص و صفا
زاده شیر خدا، خسرو فرخنده نسب
نظر لطف و عنایت ز من اى شاه مپوش
که مرا جان به هواى تو رسیده است به لب
نکند عاشق کوى تو تمناى بهشت
کز حرمت دل افسرده ما یافت طرب
در ره عشق رسا هر که به مطلوب رسید
دگر از دامن جانان نکشد دست طلب
( شاعر : مرحوم رسا، ملک الشعراى آستان قدس رضوى )
کاروان سرای شاه عباسی بیرون روستای ایوانکی اولین منزلگاه کاروانهایی بود که از تهران عازم خراسان میشدند. در چوبی و بزرگ کاروان سرا که باز شد شترها بیرون آمدند. کاروان آماده حرکت بود. زوار، زن و مرد، پیر و جوان برشترها سوار شده بودند. خورشید آرام آرام از دل کویر بیرون آمد. کاروان دور شد. صدای زنگ شتران در حاشیهی کویر طنین انداخت. پیر مرد کاروانسرادار به سمت یکی از حجرهها رفت. وارد شد. مسافر جوان در بستر دراز کشیده بود. تب و لرز داشت. صورتش سرخ شده بود. هذیان میگفت. پیرمرد پارچهای مرطوب را روی پیشانی او گذاشت. در این هنگام همسر پیرمرد وارد شد کنار جوان نشست. به شوهرش نگاه کرد و گفت: