استر و مردخای

می خواستم بذارم تو لینکای روزلنه ولی چون خیلی جالب بود اینجا هم گذاشتم



حتما بخوانید

ردّ رسالۀ ردّیه

یک مطلب با عنوان عشق تو وبلاگ خوان هشتم خوندم که با پنج دلیل عشق رو رد کرده بود من هم تو پنج باب نظرات خودم رو در مورد اون پنج دلیل گفتم البته به قلم نویسنده اون وبلاگ.



ابتدا اشارتی به نکات زیر

از جانب نگارنده ای سطور عشق همچون عرفان دارای مراتبی است که از معشوق زمینی شروع و بالاترین آن مرتبت ها تنها شایسته باری تعالی است.

بسیارند کسانی که هواهایشان بر عقل پیروز گشته و آن را عشق می پندارند.



باب اول

عقل و دل بر خلاف آنچه که پنداشته می شود در تقابل با هم نیستند


عشق چون آید برد هوش دل فرزانه را
دزد دانا می کشد اول چراغ خانه را


((هوش دل فرزانه)) یعنی که هوش و دل به هم تعلق دارند.

در جایگاه شناسی قوا باید عرض کنم که دل، خانۀ عقل است و هوا در تقابلش

دلبر چون خانه دل را تصرف کند عقل را هم از آن خود ساخته، بدین معنی که عقل زین پس تنها به ثواب معشوق می اندیشد و ((من)) را از یاد می برد. عاشق از خویش تهی و از معشوق سرشار می شود چنان که اگر دوری از معشوق را ثوابش بداند در غم هجران او خواهد سوخت اما  رازش را با معشوق در میان نمی گذارد که مبادا آزرده اش سازد.


در باب دوم

باید عرض کنم آری، بازار عاشقان بازار بت پرستی است. عاشق یکسره از خویش تهی گشته و معشوق خویش را لایق ستایش می خواهد. بدین سبب است که این حقیر عشق راستین را تنها با معشوقی چون باری تعالی ممکن می داند.


در باب سوم

آری عاشق کور و کر است برای معشوق خویش، چرا که او را لایق ستایش و مکان جمع خوبی ها یافته است.

به دریا بنگرم دریا ته بینم

به صحرا بنگرم صحرا ته بینم

پس اگر معشوق جز ذات اقدس حق باشد عشق به نابودی کشانیده می شود و هم عاشق و هم معشوق تباه می شوند و این چه عاشقی است که معشوق خویش را تباه کند؟!

پس اگر عشق، راستین باشد معشوقی جز باری تعالی نباشد که اگر جز این باشد عاشق معشوقش را تباه ساخته و این عشق راستین نبوده است چرا که این تناقضی است آشکار.


اما باب چهارم

ابتدا باید عرض کنم که اگر پدر بزرگوارمان آن میوه ممنوعه را نمی خورد بی تردید یا شما و یا این بنده حقیر آن میوه را می خوردیم!

اما چرا عشق را داخل کرده اید؟ مگر فردی که به علت تشویق دوستان خویش کاری ناشایست انجام می دهد آن کار را از روی عشق انجام داده است؟

البته فقدان عشق این چنین رقم زد، چرا که در صورت عشق حضرت آدم به ذات قدس حق، پدرمان مرتکب این کار نمی شد!


باب پنجم

غایت عشق وصال نیست بلکه غایت هواها وصال است کسی که هوا را عشق بنامد، بعد از وصال و فروکش کردن هواهای نفسانیش، عشق خود را که در اصل هوسی بیش نبوده پایان یافته می بیند. شاید به همین علت است که وصال خداوند متعال ممکن نیست چرا که تنها او شایسته عشق بی پایان است.


من از پیمانه لبریزم، دلا مستی کجا جویم

من از شبها گریزانم دلا ذکر خدا گویم



راقم این سطور عشق زمینی را نفی نمی کند بلکه می خواهد بین عشق راستین و هواهایی که عده ای آن عش نامیده اند تفکیک کند.

بسیارند عشق های زمینی پاک و قابل ستایش


ز دل شرمنده ام اکنون، عذابش داده ام هر دم

بیابید  مرهمی  یاران،  که تا درمان کنم  دردم

و یا  پیدا کنید  او  را،  که  تا  باز آورد  جانم

که تنها او در این عالم،  بود  درمان  هر  دردم