مگه آقا هم بلیط می خرند؟

محمدرضا سرشار در سایت شخصی خود؛ خاطره‌ای از دیدار رضا میرکریمی- نویسنده و کارگردان سینما - با رهبر انقلاب را نقل کرده است:

حدود دو سال پیش، در سفری به مشهد، با آقای رضا میرکریمی - نویسنده و کارگردان سینما - همراه شدیم. در راه، صحبت از ساده زیستی رهبر انقلاب - حضرت آیت‌الله خامنه‌ای - شد. آقای میرکریمی خاطره‌ای از رهبر معظم انقلاب تعریف کرد که بسیار جالب و روشنگر بود. به نظرم رسید بیان آن، برای دیگران نیز بتواند روشنگر برخی مطالب باشد.


آقای میرکریمی می‌گفت(نقل به مضمون):

"هر وقت در جریان کار و زندگی زیاد به من فشار [روانی ] وارد می‌آید، در هر مرحله‌ای که باشم، همه چیز را رها می‌کنم و - گاهی از همان سر کار - تلفنی به خانه می‌زنم و یک راست به فرودگاه می‌روم. همان جا بلیطی تهیه می‌کنم و عازم مشهد می‌شوم. آنجا زیارتی[و درد دلی] با امام رضا (ع) می‌کنم و آرام می‌شوم، و برمی‌گردم.

یک بار - در یکی از همین سفرها - توی هواپیما نشسته بودم و در خودم بودم که دیدم در قسمت جلو هواپیما انگار وضعیت متفاوتی است. به این معنی که، کسانی را می‌دیدم که از جاهای مختلف هواپیما، یکی یکی به قسمت جلو می‌رفتند. آنجا کنار یکی از صندلی‌ها می‌نشستند. با شخصی که روی آن صندلی نشسته بود چیزهایی می‌گفتند و می‌شنیدند. بعد، خوشحال و راضی، برمی‌گشتند و سر جایشان می‌نشستند.

کنجکاو شدم بدانم قضیه چیست. از یکی از کسانی که از آنجا برمی‌گشت، موضوع را پرسیدم. گفت: کسی که آنجا نشسته، مقام معظم رهبری است.

هم بسیار تعجب کردم و هم خوشحال شدم. به قسمت جلو هواپیما رفتم و از فردی که معلوم بود محافظ است پرسیدم: می‌شود رفت، با آقا صحبت کرد؟

گفت: بله. قدری صبر کن تا کسی که پهلوی آقاست، صحبتش تمام شود.

از فرصت استفاده کردم و پرسیدم: چرا آقا با پرواز عمومی به مشهد می‌روند؟!

گفت: آقا فقط سفرهای رسمی دولتی را با پرواز اختصاصی می‌روند. سفرهای شخصی [که عمدتا هم سفر زیارتی به مشهد است ] را مثل همه مردم، با پروازهای عمومی می‌روند.


پرسیدم: یعنی می‌روند برایشان بلیط هم می‌خرید؟!

گفت: بله. مثل همه مسافرهای معمولی، برایشان بلیط می‌خرند. بدون اطلاع یا تشریفات خاص، می‌آیند سوار هواپیما می‌شوند و راهی می شوند. تازه توی هواپیماست که خدمه پرواز و مسافران، متوجه حضور ایشان می‌شوند.

صبر کردم تا صحبت نفر قبلی تمام شد. جلو رفتم. خودم را معرفی کردم و .... "

با خود گفتم: از کسی که عمری را به سادگی و با حداقل امکانات مادی زیسته و اکنون رهبری انقلابی‌ترین نظام‌های سیاسی - و البته مذهبی - جهان را بر عهده دارد، جز این همه ملاحظه و دقت در استفاده از بیت‌المال و قائل شدن مرز و تفاوت بین کار شخصی و کار حکومتی نیز انتظار نمی‌رود. کاش دیگر مسئولان نظام، خاصه آنان که این لباس مقدس را - که در حقیقت لباس رسول اکرم (ص) است - بر تن دارند هم، لااقل نصف ایشان، در رعایت مسائل مالی و امکانات بیت‌المال، خدا را در نظر می‌گرفتند و تقوا می‌ورزیدند

به تمامی دوستان وبلاگ نویس

ما در حال جنگیم

نه در حال تبلیغ وبلاگ

بنابراین درخواست تبادل لینک نفرمایید

اگر فکر می کنین با ما هم سنگرین قدمتون روی چشم

خبر بدین تا لینکتون کنیم

اگر وبلاگی در این راه مقدس تلاش می کند وظیفه مان است که آن را لینک کنیم

برای ما اصلا مهم نیست که کی ما رو لینک کرده یا نکرده

ما به وظیفه خودمون عمل می کنیم

تا جایی که می تونیم این عقیده مقدس رو گسترش می دیم

تمامی وبلاگهای همسو رو هم لینک می کنیم




جان عالم بر لب آمد ای خدا مهدی(عج) نیامد



فتنه بزرگتری در راه است!!!

آقا انگشتر "حدید صینی" دست کردن!
این انگشتر  فقط در زمان گرفتاری شدید و حاجت دشوار تا رفع آن توصیه شده و حتی نماز خواندن با آن مکروه است.

آقا  این انگشتر رو در زمان فتنه انتخابات استفاده نکردن بلکه برای اولین بار به طور رسمی در دیدار با نخست وزیر کویت در تاریخ 01/09/88 استفاده کردن.

معلوم می شه فتنه خیلی بزرگی در راهه.
خدا رهبرمون رو حفظ کنه.
ای فرزند فاطمه زهرا(س) ما آماده ایم شما فرمان بده.
هنوز اونقدر نمک نشناس نشدیم که تنها بمونی.
تا سامری هست از خدا می خواهیم تو را به طور نبرد!
اکبر و دوستان هم بدونن که به خاطر شما ما هیچی نمی گیم وگرنه اونقدر بی بصیرت نیستیم که نفهمیم بعضیا وقتی حمایتشون لازمه، پشت اسلام رو خالی می کنن، وقتی هم که دیدن کاری ازشون بر نیومد دوباره بر میگردن به اسلام.
ولی چه کنیم که شما گفتید جذب حداکثری و دفع حداقلی


کسی که هر وقت بخواد می تونه شما رو ببینه، ولی براتون نامه سرگشاده ی تهدید آمیز بنویسه
می بینیم ولی چه کنیم...


ای سید بزرگوار شما هم مثل جدتون مظلومید.
همون آقایی که گفت از من بپرسید، قبل از این که مرا از دست بدهید
و مردک گفت: موهای ریش من چند تاست؟
ولی ما اهل کوفه نیستیم
بنی اسرائیل هم نیستیم


به محمود هم همین جا بگم، اگه دوستت داشتیم به خاطر این بود که از آقا اطاعت می کردی و اگه از تو حمایت می کنیم به خاطر اینه که بیشتر از بقیشون به اصول انقلابمون و ولی فقیه پایبندی!


چه کنیم که مثل آفتاب به همه می تابید حتی مخالفاتون هم از لطف شما بهره می برن که اگه نبود فرصت دوباره شما تا حالا دمار از روزگارشون در آورده بودیم.


یا صاحب الزمان، یا شریک القرآن، یا امام الانس و الجان جانشینت را تنها نخواهیم گذاشت.
پیش خدای متعال گواهی بده که تا جایی که می توانستیم از امام مظلوممان حمایت کردیم.


فلک دورم فکند از وصل جانان
به دوش من نهاد این بار هجران
من دل خسته و این بار سنگین!
چه سان بار فراق آرم به پایان؟



بصیرت





بصیرت، مهم ترین سلاح جنگ نرم


اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم،

نمازمان قضاست!

کار و همت مضاعف


ما پیام عید رهبر را چومصحف می کنیم

مثل دستورالعمل همواره مصرف می کنیم


کوری چشم سران فتنه وبیگانگان


چشم آقا! کار و همت رامضاعف می کنیم

ولی فقیه معصوم !

من نمی گویم ولی فقیه معصوم است ولی ملتی که به امر خدا، به امر ولی فقیه اعتماد می کند، خدا اجازه ی اشتباه به آن رهبر را نمی دهد و به نوعی به او معصومیت می دهد.


شهید چمران   

کارتمان را گذاشتیم در سقاخانه آبش را خوردیم

بعد از کلی انتظار بلاخره وقتش شد.

جاتون خالی رفتم حرم باب الجواد منتظر آقا مصطفی بلاخره رسید. فکر نمی کردم بتونیم همو پیدا کنیم آخه موبایلامونو نبرده بودیم تا تو صف گیر نکنیم.

هوا خیلی سرد بود، فهمیدیم که به علت سرما مراسم از صحن جامع به رواق امام خمینی منتقل شده.

حسابی پا خوردیم. آخه صحن جامع خیلی خیلی بزرگه همونجا فهمیدیم که دیگه جا گیرمون نمیاد چون اون همه آدم تو رواق امام خمینی جا نمی شن خلاصه رفتیم تا رسیدیم به در ورودی.

اونقدر شلوغ بود و جمعیت فشار میاورد که نتونستیم حتی به در نزدیک بشیم. یک نفر دم در افتاده بود زیر دست و پا، بنده خدا له شد فکر کنم. ما که وایستاده بودیم داشتیم خفه می شدیم چه برسه به اون بنده خدا!

کلی ناراحت شدیم که نشد بریم تو. به جاش قبل از سخنرانی آقا، رفتیم زیارت آقا امام رضا وقتی که برگشتیم صدای "بفرمایید" آقا رو شنیدیم که معلوم شد آقا تازه وارد شدن. خیلی حس جالبی بود! در ضمن بارون هم شروع شد!

به آقا مصطفی گفتم که بیا بریم صحن جامع اونجا لااقل بشینیم رو فرش.

تو راه رسیدیم به سقا خونه رفتیم آب بخوریم آقا مصطفی گفت پس این کارتا به چه دردی می خوره؟

منم کارتمو گرفتم جلوی سنسور آبخوری براش آب ریختم دادم بهش خیلی حال کردم کلی کلاس داشت. اونم خندید!

تو صحن جامع پر شده بود از فرش لوله شده، بک بنده خدایی که خدا خیرش بده بهمون جا داد نشستیم رو فرش نصفشو انداختیم رو پامون نصفشم انداختیم رو سرمون شده بودیم سوژه!

ولی فایده نداشت باد یخی که می وزید قوی تر از فرش بود.

نکته جالب این بود که مردم نمی تونستن جلوی احساساتشون رو بگیرن تند تند شعار میدادن و به این راحتی هم ساکت نمی شدن چند بار آقا مجبور شدن که در خواست کنن که مردم ساکت بشند.

تقریبا ساعت 17:30 دقیقه برگشتیم خونه اونم با دلی شکسته و دماغی سوخته!

در ضمن یک عکاسم ازمون عکس گرفت معروف شدیم!

لااقل می تونیم کارتامونو یادگاری نگه داریم!