یا علی جان تربت زهرا کجاست؟
یادگار غربت زهرا کجاست؟
تا ز نورش دیده را روشن کنم
یاد پهلویش نمازم را شکست
فرصت راز و نیازم را شکست
گرچه گشتی بی حرم ای محترم
در دل هر شیعه ای داری حرم
این چه غمی است نهفته در نام تو که بی اختیار دل ها را می شکند و اشک را در پشت پلکها بی قرار می کند و آسمان چشم را بارانی؟!
تمامی دوستان عزیز جلبکی که بعد از دیدن این تصویر
کف کردین لابد فهمیدین استقامت یعنی چی
حکایت حکیم و شیخ قسمت ۲
در ادامه ی داستان حکیم و شیخ، می خوانیم:
۲۰ سال بعد:
گویند که واعظی سخنور، بر مجلس وعظ سایه گستر، در کوی همی دوچرخه می راند، و از بهر خودش فسانه می خواند، ناگاه بدید بر کناری، یک دانه جسد روح نداری، هول گشت و بزد همی چو فرهاد، از قعر دلِ خودش یکی داد: جسد واااای جسد!
که به ناگاه یکی پرید وسط.
گفتند: کیستی؟
گفتا: من همان حکیم با حالم، مردگان را زنده گردانم.
گفتند: تو را چه شد؟
گفتا: احساس خطر بنمودم؛ از ناحیه ی چیز.
گفتند:این کیست؟
گفتا: همان شیخ معروف، حفظه الله.
گفتند: تا کنون کجا بودی که ما تو را ندیدی؟
گفتا: چون کس دیگر نبودیدندی آمدیم.
حکیم و شیخ پس از این ورود سرافرازانه راه خویش ادامه دادندی.
به مردی رسیدندی دوره گرد!
که فریاد بر می آوردندی:بیل، کلنگ، جارووووو، انقلاب پشمی*، خاک انداز فروشیدندی
شیخ را حکیم گفت: حال که گفت خاک انداز تو خود را جلو بیانداز** و یکی ما را بخر بهر منزل.
پس از چندی شیخ بازگشت، خاک انداز به دست و خاک ریزان به سر، حکیم را گفت: از مریدان بود، هرچه اصراریدندی پول نگرفتندی و این جارو و انقلاب پشمی و خاک انداز را مجانی دادندی و نیز بسی پول نیز بدادندی تا از بهر نگین العلما و دوستان مانتوی سبز خریدندی.
حکیم گفت: پس تو را چه شد که خاک بر سر ریزندی؟
شنید: مرا اسراری گفت نهان، از حال شهرام جان
حکیم گفت: نامش را دانی که چه بود؟
پاسخ آمد: جورج سوروسندی.
والسلام
پاورقی:
*در زمانهای دور هنوز مخمل اختراع نشده بودندی و مردم از پشم استفاده بنمودیدندی
**پس از این واقعه مردمان چو خواهند مثل زنند، شیخ را مثل زنندی و گویند: هر وقت گفتن خاک اندار، تو خودتو جلو بنداز
پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند
اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
شهید مرتضی آوینی