بچه ها در ميدان مين قرار گرفته بودند و اگر قدم از قدم برمي داشتند پودر مي شدند.يكي از بچه ها آهسته به برادري كه نزديكش بود چيزي گفت كه خنده اش گرفت.بقيه با كنجكاوي و ناباوري دنبال علت بودندكه يك نفر بلند گفت:
"برادرا!براي سلامتي خودتون فاتحه مع الصلوات"
بچه ها نمي دانستند در آن شرايط بخندند يا گريه كنند،انگار نه انگار ...
.
.
چقدر دوست دارم براي خودم فاتحه بخوانم...
مني كه سالهاست در ميدان مين هوا و هوس ،سستي و تنبلي ،بدخلقي و كم صبري و ...گير افتاده ام و سال هاست كه قدم از قدم بر نمي دارم...
قرار بود جويباري كوچك باشم و آسمان در من جلوه گر باشد اما...
بوي باتلاق بدجوري آزارم مي دهد...
.
.
اين روزها ياد قول هايي افتاده ام كه ماه رمضان گذشته به خدا دادم...
اصلا نه!
قول هايي كه عيد امسال به شهدا دادم.هيچ كدام عملي نشدند...
واي بر من...!
.
.
چقدر دوست دارم براي خودم فاتحه بخوانم...
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...